سـایــدا جــانسـایــدا جــان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

❤ سـایـدا : سایـه ی مـادر ❤

41. :))

نور چشـــم مـــن ! تمـــــــام سلول هايم ، عاشـــــــــق ميشوند ، وقتي كه تــــــو ؛ برایــم قهـقهــه می زنـی . سـایــــدا یم ؛ تمــــام زندگیم فــــدای یک لبخند تـو . بخنــــد مادر ... همیشه بخنــــد . ...
30 آبان 1391

40. شیر نخوردن

دختـــرک زیبـــای من ؛ داری مامان و با شیر نخوردنت اذیـــت می کنی ... غصه دارم می کنی . بهتر شده بودی ولی چرا دوباره !!!! نمی دانم شاید از بازیگوشیت باشد ... برایم سخت است درد میکشم ، می بینم . دلم تنگ روزهایی است ک شیرت را با ولــع می خوردی . دلم تنگ روزهایی است ک وقتی آماده ات میکردم برای شیر خوردن دست و پا میزدی و می خندیدی . دلم تنگ گریه هایت است اگر ثانیه ای دیر میشد خانه را روی سرت می گذاشتی . نکن جـان مـادر ، شـیرت را بخور ، آزارم نده . می دانی ! ک می پـرستـــمت /. ...
26 آبان 1391

39. 4 ماهـگی

                                           " 4 ماهگی ات مبــــــارک عشــق من "   نـازنيــ نم امـروز 4 ماهــه شدی ... تو اين مدت با تو عشـــــــق كردم سایـــدا . ديگه برای خودت خانــومی شدی ... شيرين شدی ، دلبر شدی ، مااه شدی ... معـــــــنای زندگيمان ، تــــــو شدی . + قد 60 و وزن 6.200 من ! عاشقم تـــو را ... ...
24 آبان 1391

37. شیطنــت

جــــــــان  مـــادر ؛ ببـین چ کــــــردی با صورتـت زیبـــایـ ت ،    ناخن کشیدی میان ابروهایت دو ستـت دارم بی تا /. فقــط تـــــــــــــــــــــو ...
14 آبان 1391

36. قهقهـه

پـر نسـس زیبــای من ؛ در 3 ماه و 16 روزگــی اولین قهقهه زندگی ات رو زدی و مـــــن غرق شـدم در يك عالم شادی . فــــدای خودت و اون خنديدن ات مــــــادر . سایـدا ! تو براي من يعني ، " همه چيــــــــز " . همه چيزم ! دوسـتـت دارم
12 آبان 1391

34. 100 روزگی

    نــاز گـل من ؛ اکنون گـلی صـــد برگ و زیــبایـی ک عـطر وجـودت تمـام خانه یمان را پـــــــر کرده ... دوستــت داریـم ب قـدر تمـام ثـانیه های این صــــد روز . سایـــدایم بـهتـريـن ها رو برايــــت آرزو ميـكنم . + وزن 5.900 ...
4 آبان 1391

33.

کـوچـولـوی نــازم ؛ 2 روز پیش برای برفک دهانت بردمت دکتر ، خداروشکر خوب شده ای و از آن سفیدک ها خبری نیست . دکترت گفت باید از ماه 3 ب پهلو بخوابی و همینطور ب روی شکم بزارمت تا گردنت را بالا بگیری ... و تو هیچ کدام از این حالت ها را دوست نداشتی ... برای خواباندنت ب پهلو دو طرف گهواره ات را شمد گذاشتم تا برنگردی ب حالت طاق باز ... شب اول مقاومت میکردی ولی بلاخره خوابیدی ... تا الان ک عادت کرده ای . ب روی شکم ک می گذارمت تا 10 دقیقه ساکت هستی و بازی می کنی ، اما بعد آن گریه را سَر میدهی . دختـرک بازیگـوشم تا الان ک 3 ماه و 7 روز داری همچنان گریه میکنی و بیشتر وقتا نق میزنی . کاش صبوری کنی ... کی آرام میگیری خدا داند ...
1 آبان 1391

32. این روزهای تـو

گــل نـازم ؛ این روزها تا من و پدرت را می بینی چنان خنده ای می کنی ک می خواهم گازت بگیرم ... وقتی صدایت می کنیم ب سمت مان بر میگردی . تا شروع ب صحبت کردن با تو می کنیم اگه پستونک در دهانت باشد میندازیش و ب ما گوش می دهی ، و توام با زبان خودت جوابمان را می دهی ... عاشق صحبت کردن با پدرت هستی ... وقتی شما را میبینم عشق می کنم . وقتی پدرت می گوید اَ اَ  َ  َ تو هم بلافاصله تکرار می کنی . خوب گردن می گیری و دیگر از اون لرزش ها خبری نیست ... وقتی ب حالت دراز کش میگذارمت گردنت را ب جلو می کشانی و دوست داری بشینی ... دست و پایت را ب خوبی میشناسی ، دستت را مشت میکنی و می بری سمت چشمانت تا بلاخره چشمهایت حالت غیرع...
27 مهر 1391