سـایــدا جــانسـایــدا جــان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

❤ سـایـدا : سایـه ی مـادر ❤

16. دلتنگی های دوران بارداری

دختـرم سـایدا ؛ دیروز ب همراه بابایی رفتیم سونو ... آخرین سونوی این دوران ( خوب بودی مثل همیشه ) . و این روزها ، روزهای آخر است ک تو در منی ... باور کردنش سخت است د ختــ رم . دلم تنگ می شود برای : تمام دردها ، ناراحتی ها و بی خوابی ها تمام بی اشتهایی ها ، بد ویاری ها تمام استرس ها ، بی قراری ها و نگرانی هایم بابت سلامتیت دلم تنگ میشود برای تکان خوردنت ، سکسکه هایت و سفت شدنت هایت  برای شکم خالی بدون تــو دلم تنــگ می شود ... اما ؛ چاره ای نیست کوچــولوی من ، باید بیایی ! سالم و شاد بیا دختـر زیبــاروی من ، من و پدرت منتظرت هستیم ......
18 تير 1391

15. 9 ماهگـی

کـود ک من ؛ تنها ٢٤ روز دیگر مانده ... ٩١.٤.٢٤ روز دیدار من و دخترک بی هم تـ ایم ... . . دیـگر آماده هستم ؛ همه چیز مهیا برای ورود گــل دخترم . عاش قـــ تیم ؛ من و آقای پــد ر ، دیوانه وار ... ...
31 خرداد 1391

14. مـادرانه

گـل گنــدم من ، سای ــد ا خداروشکر ک ٣٣ هفته رو ب سلامت گذراندیم دخترکم ، من و آقای پدر با تـمام وجــود منتظرت هستیم ... فقط ٣٤ روز دیگر تا در آغــوش کشیدنت مانده . این روزها آن قدر تکونات زیاد شدن ک من همش دستم رو شکممه و همینطور آقای پــ در ک حسابی نازت می کنه و باهات حرف میزنه . هنوزم باورم نمیشه ک تو ، تو وجود منی و تو دل من داری رشد میکنی ... دلم برای این ٩ ماه تنگ میشه ... کاش یـا دم بمانـد . دوستت دارم دختر کـم ، تا بی نهــایت . ...
21 خرداد 1391

13. :((

دردو نــ ه من ؛ ی ٢ روزی میشد ک تکونات کم شده بود زیاد اهمیت ندادم ... تا صبح ک دیگه اصلا تکون نخوردی ... خیلی نگران شدم . ی چیز شیرین خوردم و دراز کشیدم ، کشتم خودمو از بس باهات حرف زدم و نازت کردم ولی بازم خبری نشد ... دیگه بغضم ترکید و زنگ زدم ب بابایی ...  سریع آماده شدم و رفتیم بهداشت ، خداروشکــر صدای ق لــ ب کوچولوتو شنیدم ... دخمل من دیگه مامانتو نگران نکنی ها ... خدایا ؛ کودکــم رو ب خودت میسپارم .
26 فروردين 1391

12. پایان هفته 24

سـایدا عشــق من ؛ امروز رفتم سونو خداروشکر همه چی خوب بود و شما ٢٤ هفته کامل داشتی . گــــــ ل من از شکم مامانی پیداست ک شما روز ب روز داری بزرگتر میشی و من چــقدر خوشحالم ... دختــر مامان ، حسابی شیطون شدی و با تکونات مامانی رو سوپرایز می کنی . کــاش زودتر روزها بگذرد دلم می خواد در آغوش بگیرمت . ♥ . دوست ت دارم عزیزم .
19 فروردين 1391

11. اولــین تکان

دختــر بی همتـــــــای من ؛ امروز کاری کردی ک مامانی حسابی ذوق کرد ... برای اولیـــن بار لگد زدی ب شکم مـامـانی ، اونم ٤ بار پشت سرهم . قربونت برم سایــدای من ... فــدای اون پاهای فیقیلیت . از هفته ٢٠ استرس داشتم بابت این موضوع ، خدایــا شــکرت . اولین تکان : ٢٢ هفته و ٢ روز
7 فروردين 1391

10. نوروز 91

د ختـ ـ ر کوچـولوی من ؛ نوروز ٩١ با تــو برایمان رنگ و بوی دیگری داشت . سایــدای مامان با وجود تو بهار امسال برایمان از همیشه سبزتر خواهد شد و ما چ خوشحالیــم از این بابت . عیـــدت مبـــارک دختر نـاز مامان . امروز شما ٢١ هفته و ٣ روز داری و این یعنی پایان ماه ٥ . ...
1 فروردين 1391

8. جنسیــت فرزندم

ع سـ ل من ؛ امروز ب همراه بابایی رفتیم سونوگرافی ... سونوی ان تی ( سلامت جنین ) من دراز کشیدم و خیره ب صفحه ی مانیتور ، دکتر مشغول سونو و بررسی از شما ... گفت ببین این بچتونه .. این سرشه ، اینم دستاشه و گفت چ شیطونه دختـــر تون ... من گفتم دخ تـــ ره ، گفت آره ی دختر سالم و البته شیطون . ای جونـــــــــم دخمل مامانی ... مامان قربون وزن ١٤٥ گرمیت ... از اتاق ک آمدم بیرون ب بابایی گفتم شما ی د خم ل ناز و سالمی ... بابایی خیلی خوشحال شد همش بهم میگفت کاش دختـــر باشه ، عزیــــــــزم . امروز شما ١٦ هفته و ١ روز داری . ♥ . چقدر خوشــحالم ، خدایا ممنون م ، شکرت . ...
23 بهمن 1390