13. :((
دردونــه من ؛
ی ٢ روزی میشد ک تکونات کم شده بود زیاد اهمیت ندادم ...
تا صبح ک دیگه اصلا تکون نخوردی ... خیلی نگران شدم .
ی چیز شیرین خوردم و دراز کشیدم ، کشتم خودمو از بس باهات حرف زدم و نازت کردم ولی بازم خبری نشد ...
دیگه بغضم ترکید و زنگ زدم ب بابایی ...
سریع آماده شدم و رفتیم بهداشت ، خداروشکــر صدای قلــب کوچولوتو شنیدم ...
دخمل من دیگه مامانتو نگران نکنی ها ...
خدایا ؛
کودکــم رو ب خودت میسپارم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی