سـایــدا جــانسـایــدا جــان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

❤ سـایـدا : سایـه ی مـادر ❤

63. مـا مـا

گ لبـر گ لطيــف م ! این روزها مدام با شناخت می گویی ما ما ! بیشتر میان گریه هایت . خیـلی شیرین و دلچسبـه ، شنیدن این کلمه از زبان تــو . دل می بری با این " مـا مـا " گفتن ات سایـدا .
27 فروردين 1392

61. اولیـن دنـدان

عاقبت آمد ، همان ک منتظرش بودم ... چنان آمد که مادرت از آمدنش خبردار نشد . بدون درد و تـب خداراشکر . آنقــــــــــدر آرام سر و کله اش پیدا شد که من و تو هیـــــــچ نفهمیدیم . چشمانم درخشيد از ديدن اش ، بوسه هايم را نثــارت كردم و از لذتش هر چه بگويم كم است . مبارک باشد ، مرواريد سفيد و گرانبهايت ، نور چشم من .   + جوانه زدن دو دندان پایین ، 8 ماه و 23 روزگی . ...
18 فروردين 1392

60. هی واای من

دختــــــــــرم ؛ امشب اتفاقی افتاد که هنوز فکر کردن به آن و عواقبش داغونمون می کنه . فقط نوشتم که بماند . همین .   خداروشکر ، بخیر گذشت . برای بودنت ، سالم بودنت ...   خدایا خودت نگهدار سایــدای ما باش .
12 فروردين 1392

59. اولیـن بهار

تـو بهاری ؟ نه ! بهاران از تـو ست ... از تـو می گیرد وام هر بهار این همـــــه زیبـایی را ... لحظه تحویل امسال با تـو  بهاری تـر ، سبز تـر بود ، پر از عاشقی بود . بهارک من ؛ تـو ک باشـی ، بهـار همیــشگی ست . اولین بــهارت مبارک . بهتـرین ها رو بـرات آرزو می کنم دلبنـدم . ...
5 فروردين 1392

51. :))

نازنیـن زیبــای من ؛ امروز بـرای اولـین بـار غلت زدی یعنی در 5 ماه و 8 روزگی . لحظه ای زیبـا و ب یادماندنی بود ، من غرق شدم در ی عـالم شــادی . زیاد منتظر این لـحظه بودم ، خداروشـکر . عزیـزم می دونی ک مـامـانی عـاشـقته /. ...
3 دی 1391

50. یلدا

سایـدای نـازم ؛ تجربه اولین يـلدا با حضور فرشته ی پاكی چون تـو ، لحظاتش همه دست نیافتنی . کودکـم لحظـه های پايانی پاييزت ، پر از خش خش آرزوهــای قشنـگ . یلـدایت مبـــــــارک بانوی کوچک من . ...
1 دی 1391

46. سرماخودگی

دختـرکم ؛ چت شده جـان مـــــادر ! لــعنت ب این سرماخوردگی . اول آقای پـدر بعد هم تو دختـرک زیـبایم . سایدا گل کــم الهی همه ی دردات بیاد برای من . من نباشم و این روزها رو نبینم ... زود خوب شو گــل دختــــــــرم .   ...
17 آذر 1391

44. شروع غذای کمکی

سایــدای مـن ؛ دکتر نظرش این بود که از  10 آذر غذای کمکی رو برات شروع کنم . یعنی در 4 ماه و 16 روزگی دیروز برای اولین بار با بابا ی مهربونت بهت غذا دادیم  ... آقای پدر ازت فیلم می گرفت . با 1 قاشق شروع کردیم ! صبح فرنی ، ظهر حریره بادام  و شب باز هم فرنی از فرنی زیاد خوشت نیومد ولی حریره رو دوست داشتی ... نوش جانت باشد دختــر بی نظیرم .   ...
11 آذر 1391